فدریکو خسوس گارسیا لورکا Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca شاعر و نمایشنامهنویس بزرگ اسپانیایی است که علیرغم زندگی کوتاهش، شاهکارهای بزرگی در ادبیات اسپانیا و جهان از خود بهجای گذارد. او شیفته فرهنگ کولیها بود و روحیهای آزادمنش و صلحطلب داشت. با این وجود در سال 1936 به قتل رسید، قتلی که هنوز در پردهای از اسرار قرار دارد. ما در دارالترجمه اسپانیایی کتیبه به عنوان یکی از متخصصین ترجمه اسپانیایی برای این شاعر بزرگ احترام ویژهای قائل هستتیم و با ما همراه شوید تا مروری بر زندگی این شاعر بزرگ داشته باشیم
زندگینامه
فدریکو در 5 ژوئن 1898 در نزدیکی گرادانا (غرناطه) به دنیا آمد. او خانوادهای مرفه و فرهیخته داشت. کودکی او با بیماری فلج همراه بود که در نتیجه وی را از بازیهای کودکانه باز داشته بود. با این حال او این نخستین سالها را با افسانههای کولیها و آوازهای کهنه گذرانده بود. او از همان کودکی به این داستانها علاقه پیدا کرد و میگویند پیش از آغاز به صحبت زمزمههای آوازهای آنها را یاد گرفته بود. همین گنیجینه فرهنگی بعدها در اشعار او انعکاس مییابند
مادر فدریکو، او را با موسیقی آشنا کرد که در آن استعداد درخشانی از خود نشان داد. وی به سرعت در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت کرد تا جاییکه به عنوان نابغه در میان اطرافیانش شناخته میشد. ولی درگذشت معلم پیانویش در سال 1916 او را چنان غمگیم میکند که برای همیشه موسیقی را کنار میگذارد.
با رسیدن به سن تحصیل، خانواده آنها به گرانادا نقل میکنند و او دوران ابتدایی و متوسطهاش را در بهترین مدارس شهر سپری میکند. اما بعدها که وارد دانشگاه شد، چه در گرانادا و چه در مادرید، هرگز تحصیلاتش را به پایان نرساند.
تحصیالت لورکا در زمینه فلسفه و حقوق بود. امااو در چهارچوبها محدود نماند. مطالعه آثار شعرای بزرگ اسپانیا همچون ماچادو، آسورین، و روین داریو در کنار ادبیات کلاسیک یونان از او مردی ژرفاندیش و آزادمنش ساخت
اولین کتاب لورکا در سال 1918 به نام «باورها و چشماندازها» به چاپ رسید. دو بعد نخستین نمایشنامهاش با نام «دوران نحس پروانهها» را به روی صحنه میبرد که یه شکست مطلق است. در 1921 مجموعه شعرهایش را با نام «کتاب اشعار» منتشر کرد. لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها» را منتشر میکند و نمایشنامه «ماریانا پیندا» را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد. در بارسلونا نیز نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود.
محبوبترین کتاب لورکا به نام «ترانههای کولیها» Romancero Gitano در سال 1928 منتشر شد. این کتاب به حدی محبوب شد که از آن پس لقب شاعر کولی را به او دادند. در همین سال او هسته اصلی نمایشنامه «عروسی خون» را با الهام از خبر قتل نیخار نوشت که بعدها به یکی از موفقترین آثارش تبدیل شد
لورکا تا 1929 زندگی آرام و کولیواری را تجربه کرده بود که هویت روستایی و سنتی در آن نمود بسیاری داشت. اما وقتی در سال 1929 برای تحصیل انگلیسی به نیویورک سفر کرد، زندگی سرگیجهآور و بتونی آنجا او را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد. طی همین سفر است که اشعار اندوهناک او با ریتم خشن آنها در سرزنش زندگی سرسامآور مدرن شروع به آفریدهشدن میکنند
حاصل این سفر مجموعهاشعاری است که بعد از مرگ او در سال 1940 با نام «شاعر در نیویورک» منتشر شد. این مجموعه مملو از همدردی با سیاهان است
فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه در منطقه هارلم و ریشههای فولادی آسمانخراشهای نیویورک، در پی یک دعوتنامه جهت سخنرانی در «هاوانا» به آغوش سرزمینی که آن را «جزیرهای زیبا با تلألو بیپایان آفتاب» میخواند، پناه برد. دو ماه اقامت لورکا در کوبا و خوگرفتن دوبارهاش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی او را دوباره به ریشههای کودکیاش باز میگرداند. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. پس از آن به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) بازمیگردد و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان «همسر حیرتآور»را به صحنه میبرد.
در ماه آوریل سال 1931 در اسپانیا حکومت جمهوری اعلام موجودیت کرد و این سرآغاز دورهای از آزادی و شکوفایی فرهنگی در این کشور است. برای لورکا این اتفاقی بسیار تاثیرگذار بود، چرا که روحیهای لیبرال و آزادیخواه داشت و میتوانست ایدههایش را به سرتاسر اسپانیا گسترش دهد. وی با یک گروه تئاتر سیار از بازیگران آماتور به بسیاری از شهرها و روستاهای اسپانیا سفر کرد و آثار کلاسیک هنر غرب را به اجرا درآورد
در زمستان 1932 بود که «عروسی خون» را در جمع دوستانش خواند و یک سال بعد آن را به روی صحنه برد. اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بیمانندی روبهرو میشود، و در کشورهای لاتین به خصوص آرژانتین به عنوان یک شاهکار مورد توجه قرار میگیرد
او در این سالها آثار درخشان دیگری نیز خلق میکند. در 1934 «یرما» و «دیوان تاماریت» را به پایان میرساند. یرما نیز همچون اثر عروسی خون یک تراژدی است و از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرفشان سرچشمه میگیرد
پس از سالها آفرینش هنری لورکا سرانجام در همین سال درخشانترین شعرش را با نام «مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» میسراید؛ سوگنامهای برای دوستی گاوباز که مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش میکشد و در ادبیات جهان ماندگار میشود
سرانجام در 19 آگوست 1936، در بحبوحه جنگ داخلی اسپانیا، او به قتل میرسد. در مورد علت این قتل هنوز اطلاعات دقیقی کشف نشده است. لورکا مردی سیاسی نبود، اما ایدههایی آزادیخواه، صلحطلب و کولیوار داشت. لورکا در هر دو سوی جنگ دوستان زیادی داشت. با این حال او در شهر زادگاهش، گرانادا، از دنیا رفت که به آن بسیار عشق میورزید
فدریکو گارسیا لوکا
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
برای دوست عزیزم
انکارناسیون لوپس خولوس
۱
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبتبار
در ساعت پنج عصر.
ناقوسهای دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداریست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نیها و استخوانها در گوشش مینوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمیداشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگینکمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخمها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچهها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
۲
خون منتشر
نمیخواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمیخواهم
خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.
نمیخواهم ببینمش!
ماهِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمنها را فراخوانید
با سپیدی کوچکشان!
نمیخواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزهیی میکشید
آلوده خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آنسان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه!
نمیخواهم ببینمش!
پله پله برمیشد ایگناسیو
همه مرگش بردوش.
سپیدهدمان را میجست
و سپیدهدمان نبود.
چهره واقعیِ خود را میجست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسمِ زیباییِ خود را میجست
رگ ِ بگشوده خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن
که کنون اندکاندک
مینشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون
صُفّههای زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخها را نزدیک
پلکها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مِهی بیرنگ:
در شهر سهویل
شهزادهیی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچون او حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرتآور ِ او
شط غرندهیی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمهیی آندُلسی
میآراست
هالهیی زرین بر گرد ِ سرش.
خندهاش سُنبلِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوهنشینی بیبدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبلهها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزهی نهایی ِ ظلمت چه رُعبانگیز!
اینک اما اوست
خفته خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزهها و گیاه ِ هرز
غنچه جمجمهاش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
میشکوفانند.
و ترانهساز ِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران
میغلتد به طول شاخها لرزان
در میان میغ بر خود میتپد بیجان
…
….
۳
این تختهبندِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند
بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده.
گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها
که بازوان بلند بیخته خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره پرتابیشان نرانند.
سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به
خونشان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد
استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد،
هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقه اشکهای برف،
خود را بر قله گاوچر گرم میکند.
چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت:
و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست.
اینجا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست.
اینجا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.
مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، اینجا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
…
…
۴
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچهگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چرا که تو دیگر مردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطره خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چرا که تو دیگر مردهای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَکها
با خوشههای ابر و قُلههای درهمش
اما هیچکس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مردهای.
چرا که تو دیگر مردهای
همچون تمامی ِ مردهگان زمین.
همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچکس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال ِ پختهگیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میموید
و نسیمی اندوهگین را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.
آثار
نمایشنامه | دوران نحس پروانهها | 1920 |
کتاب شعر | کتاب اشعار | 1921 |
کتاب شعر | ترانهها | 1927 |
نمایشنامه | ماریا پیندا | 1927 |
چنین که گذشت این ۵ سال | 1931 | |
کتاب شعر | کانته خوندو | |
نمایشنامه | عروسی خون | 1933 |
نمایشنامه | یرما | 1934 |
نمایشنامه | خانه برنارد آلبا | 1936 |
کتاب شعر | شاعر در نیویورک | 1942 |
ترجمه آثار لورکا به فارسی
- گزیدهٔ اشعار با شش افزوده منثور/به نگارش بیژن الهی/امیرکبیر، ۱۳۴۷.
- آوازهای کولی/ ترجمه رضا معتمدی/ گوتنبرگ، ۱۳۵۳.
- ترانه شرقی و اشعار دیگر/ ترجمه احمد شاملو/ ابتکار، ۱۳۵۹.
- نمایشنامه در سه پرده ۱۶ تابلو/ ترجمه پری صابری، ترجمه اشعار یدالله رویائی/ ۱۳۷۴.
- یرما. نمایشنامه/ ترجمه آزاده آلمحمد/ نشر فردا، ۱۳۷۴.
- عروسی خون/ ترجمه فانوس بهادروند/ اصفهان: نشر فردا، ۱۳۷۷.
- فدریکو گارسیا لورکا: گزیده اشعار/ ترجمه زهرا رهبانی، نازنین میرصادقی/ موسسه انتشارات نگاه، ۱۳۷۹.
- عروسی خون، یرما، خانهٔ برنارد آلبا/ ترجمه احمد شاملو/ چشمه، ۱۳۸۰.
- مرغ عشق میان دندانهای تو/ ترجمه احمد پوری/نشر چشمه، ۱۳۸۱.
- خانه برنارد آلبا/ ترجمه نجف دریابندری/ کارنامه، ۱۳۸۲.
- قصیده مجروح آب/ ترجمه رضا معتمدی/ نگاه، ۱۳۸۲.
- در سایه ماه و مرگ / دوزبانه اسپانیایی – فارسی به انتخاب و ترجمه. خسرو ناقد/کتاب روشن، ۱۳۸۵.
- فصلی در غرناطه/ ترجمه سعید آذین، وحید موحد/نگاه، ۱۳۸۶.
- اشعار برگزیده فدریکو گارسیا لورکا/ ترجمه حسن صفدری/ ثالث، ۱۳۸۸.
- لورکا. هشت نمایشنامه کوتاه/ برگردان مهدی فتوحی/نیلا، ۱۳۸۹.
- غوطهٔ خاطرات، در چشمهٔ خیال / ترجمه فؤاد نظیری /ثالث، ۱۳۹۰
- گزیده شعر. دوزبانه اسپانیایی – فارسی/ ترجمه زهرا رهبانی/ گلآذین، ۱۳۹۱.
- همسر بی نظیر کفاش/ برگردان مونا مویدی/ نشر ورا، 1396.
- افسون شوم پروانه/ برگردان مونا مویدی/ نشر ورا، 1396.
- خانه برنارد آلبا (نمایشنامه در سه پرده) / ترجمه محمود کیانوش